سلام به همگی
ببخشید من دو سه روز پیش خواستگاری برام اومد که از همه لحاظ شرايطش خوب و مناسب بود روز اول خواستگاری این آقا از من شماره ام رو خواست که ندادم و بعد تلفنی از مادرم شماره ام رو گرفتند بعد پيامکي با هم صحبت میکردیم در طی چهار روز.روز اول ایشون به من گفت الان 7 ماه از کشته شدن برادرم که به شدت بهش وابسته بودم میگذره میگفت خودم دوس داشتم بعد سالگرد داداشم ازدواج کنم اما خونوادم ول کن نیستن.که من گفتم اشکالی نداره و اینا و گذشت تا روز دوم خواستگاری که حضورا ازشون پرسیدم تمایل خودتونه به ازدواج یا خونواده که گفت 60 درصد به خاطر خونواده و 40 درصد خودم.دوباره بابام گفتن اشکالی نداره اون نميفهمه داره چی میگه.باز خودم رو قانع کردم فردای اون روز مهریه رو نوشتن که تا عصر به من پیام نزد خودم سر شب پیام زدم بهش که گفت حالم خوب نیست و اینا بعدش کلی حرف زدیم که گفت از ازدواج ناراحت نیستم اما خوشحال هم نیستم و کلی حرفای ديگه که من به این نتیجه رسیدم اصلا حالش خوب نیست و آمادگی نداره ایشون میگفت من دارم نامردی میکنم که قبل سالگرد برادرم ازدواج میکنم.و به خاطر همین همه چیپ به هم زدم و بهشون گفتم برم تا سالگرد اگر اون موقع من بودم دوباره حرف میزنیم با هم و تصمیم میگیریم که بعدش کلی التماس و درخواست که نه اينکارو نکنید و بعد اون مادرشون و شوهر خاله اشون و پدرشون تماس گرفتن و عذر خواهی که ما رو راضی کنن اما من واقعا میدونستم الان زمان مناسبی نیست.که در پیام های اخرشون ایشون به من گفتن به نظرتون آخرش چی میشه ؟ منم گفتم نمیدونم باید صبرکنيم و بسپاريم به خدا.
حالا تو این دو روزی که از این جریان گذشته خیلی بهش فکر میکنم و همش میگم نکنه کار اشتباهي کردم و حتی دلمم براش تنگ شده.سوالم آینه آیا به نظر شما ایشون بعد سالگرد داداششون ميان ؟ و اینکه بهم علاقه ای داره یا نه.
البته این رو هم بگم که من قبل این جریان شدیدا عاشق یه نفر دیگه بودم و قرار بود باهم ازدواج کنیم اما ایشون وقتی بهش گفتم خواستگار دارم گفت برو ازدواج کن اولا نمی تونستم فراموشش کنم بعد تموم شدن جریان خواستگاری که رفتم سراغش بهم گفت تا 30 سالگی قصد ازدواج ندارم پس تو لطفا ازدواج کن من بهش گفته بودم تو فکر تو بودم و درگیرت بودم.حالا کاملا از من کنار کشید... حالا نه عشقم موند نه خپاستگارم.ازتون میخوام راهنماييم کنین.